دوستان عزیز، دشمنان محترم؛ ساملیک
دلخورم از دستتان حسابی به خاطر این حرفهایی که درباره سانسور و سه نقطه و از این چیزها میزنید. دوستی که لینک کتابی که مجوز ارشاد را نگرفته، این جا گذاشته، شاکی شده که چرا لینکاش را حذف کردهام. واقعا متوجه نیستید که این جا یک محیط عمومی است و مناسب زدن هر حرفی نیست؟ تشریف ببرید در وبلاگتان و هر جور که میخواهید، درباره هر کسی که دوست دارید بنویسید. ولی فکر کنم خط قرمزهای این جا معلوم است. پس کامنتهای اصلیتان را با آن چه درج شده مقایسه کنید تا حساب کار دستتان بیاید که چه چیزهایی را نمیتوانید این جا بنویسید و وارد چه موضوعاتی نمیتوانید بشوید. اما این که یک گوشه بنشینید و هی غر بزنید که آقا کامنتام حذف یا کوتاه شد؛ کار بیربط و بیمزهای است و راستاش کاری از دست من برنمیآید. هیچ وقت نخواستهام حتی در جایگاهی قرار بگیرم که به من اجازه بدهد برای کسی تکلیف تعیین کنم. اما این جا قوانین و قواعد خودش را دارد. جای دیگر آزادید.
راستی، اگر حالاش را دارید، این بازی گذاشتن دیالوگها را ادامه دهید که به درد سایت میخورد! با مهدی تصمیم گرفتهایم همینها را بگذاریم برای بخش دیالوگ روز که لینکاش بالای صفحه است. کمکی میکنید به ما. ( یکی از بچهها مونولوگ دختر در نفس عمیق را وقتی تازه سوار ماشین میشود و درباره موسیقی حرف میزند، این جا گذاشته بود که خیلی حال داد، دماش گرم. ) بعد هم این که برای سایت بیشتر بنویسید، نقد و یادداشت و این حرفها که جایش خالی است. راستی، جمله ساسان از یک کتاب روانشناسی و اینها خیلی خوب بود. حواستان بهاش بود؟
آخرین 100 متر
یک چیزهایی، آدمهایی، اتفاقهایی؛ یک زمانی برای آدم مهماند و بعد اهمیتشان را از دست میدهند. مدتی میگذرد و بعد به بهانهای یادشان میافتی، و تازه می فهمی چه روزها و شبهایی زندگیات را پر کرده بودند، و حالا انگار دیگر هیچ اهمیتی ندارند. مثل همین ماجرای شکستن رکورد دوی 100 متر!
دیشب همین جور ناغافل چشمام افتاد به اخبار ورزشی تلویزیون که از شکستن رکورد این رشته خبر داد. یادم افتاد به اواخر دهه 1980. وقتی با رفقایم چند پسر بچه مشتاق بودیم که ماجرای رقابت کارل لوئیس و بن جانسون را دنبال میکردیم و از آن جایی که مثل همیشه طرف ضعیفتره بودم، چه قدر دلام میخواست لوئیس ببرد و جانسون میبرد. تا این که این بالاخره در مبارزه نهایی در المپیک سئول، جانسون رکورد زد با اختلاف و لوئیس دوم شد. بعد هم که اعلام شد جانسون دوپینگ کرده بوده، مدال طلایش را گرفتند و دادند به لوئیس، ولی اصلا مزه نداد.
دارم فکر میکنم این ماجراها الان برای کی مهم است و این که اگر لوئیس و جانسونی این روزها وجود داشتند و رقابت میکردند، اصلا از وجود و رقابتشان خبر داشتم یا نه.
ماسک
خیلی از آدمها را در نگاه اول نمیشود شناخت. یعنی همان چیزی که نشان میدهند و رفتار میکنند نیستند. این چیزها را که همه میدانیم. اما آن چه میخواهم بهاش اضافه کنم این است: کمی صبر کنید. هیچ آدمی نمیتواند همیشه خودش نباشد. بالاخره لحظهای میرسد که آن اتفاق اصلی میافتد. یعنی آن چه واقعا هست بروز پیدا میکند و خودش را نشان میدهد. مثلا یک رفیقی داشتیم خوش تیپ و مودب و جنتلمن و آقا. ولی همه میدانستیم که تیپ و ادب و سواد و جنتلمنی و وقارش یک گیری دارد. وگرنه این قدر حواسمان جمع این ویژگیها نمیشد. انگار جنتلمن نبود، جنتلمن شده بود، و شما که میدانید بین این دو تا چه قدر فرق است. خلاصه یک بار با این رفیقمان جایی بودیم و رفیق فکور و مودب ما هم مثل همیشه، همه چیز تمام گوشهای نشسته بود، که غذا آوردند و رفیق گرسنه ما رفت سمت میز...
×××
ماجرا وقتی پیچیدهتر میشود که گاهی وقتها لازم است بدانیم بعضی آدمها، از آن چه به نظر میرسد یا مینمایانند، بهتر و باهوشتر و جذابترند. فهمیدن این یکی کار سختتری است. شاید یک روز درباره این ور قضیه صحبت کردیم.
6 زن و یک جسد
لوچیانو پاواروتی که مرد، در این روزنوشت یادش نکردیم. هر چند خاطراتی از قطعهها و صدا و شکل و شمایلاش داشتیم. از بازتاب مرگاش بین ایرانیها هم تعجب کردم. دو روز اول خبر مرگاش، کلی اس ام اس گرفتم در این باره که ای داد بیداد، استاد رفت که رفت. فکر نمیکردم برای رفقایم ماجرا این قدر مهم باشد و ایرانیها این قدر توی کوک زندگی و مرگ آوازهخوان بزرگ اپرا باشند. در کشوری که معمولا اپرا اجرا نمیشود و گیرم که بشود، حالا مگر چند نفر میروند ببینند.
اما این که حالا بعد چند روز تصمیم گرفتهام در یک عمودی یاد استاد بکنم، به خاطر این بازتابها و شهرت و علاقه نیست، بیشتر به خاطر خبری است که راجع به مرگاش خواندم. نوشته بود: موقع مرگ لوچانو پاواروتی؛ همسر، خواهر و چهار دخترش بر بالیناش حاضر بودند. راستاش فکر کردم ترکیب جالب و دلنشینی است برای لحظه مرگ. دلام خواست. گفتم این را برای شما هم بگویم.
بعدالتحریر: از رضا کاظمی و سحر همایی و باقی بچهها که فیلم و جمله و موسیقی مورد علاقهشان را با بقیه قسمت میکنند، ممنونم. پیشنهاد خودم این بار فیلم طلاق به سبک ایتالیایی پیترو جرمی است. تازه دیدم و چهل سال بعد ساخت، این کمدی گرم سیاه برق از سرم پراند. هر چند که فعلا در منظومه آنتونیونی میچرخم. سحر شدهام ناجور. از پاواروتی تا این دو تا و ضربهای که الکس دلپیرو دقیقه نود بازی با اودینزه زد تیر دروازه. در فرهنگ ایتالیا غرق شدهام انگار.
بعدالتحریر مهم: نه فقط امیررضا نوریپرتو که یکی دیگر از بچههای روزنوشت، نگران مادرهایشان هستند. لطفا این ماه رمضانی همه برایشان دعا کنید. مادرها قیمتیاند. یک بار به جان فورد کبیر گفتند چرا در اقتباساش از خوشههای خشم، احتمالا به جای مایههای چپ، این قدر نقش مادر مهم شده؟ و استاد به خبرنگار روشنفکر ما جواب داد: « تو خودت مادر داری. نه؟ » - از ته دل لطفا بچههای کافه.
شما هم بنويسيد (111)...